آناهید جونمآناهید جونم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

آناهید ... ایزدبانوی آبها

مامان میخواد برگرده سرکار

آناهید عزیزم بالاخره شش ماه مرخصیم تموم شد و تا چند ساعت دیگه (یعنی یکشنبه 26 آذر 1391) باید برگردم سر کار .... خیلی غمگین و دلتنگتم، خوابم نمیبرد اومدم تا کمی اینجا بنویسم و سبک شم، کمی از شروع به نوشتنم نگذشته بود که گرسنه ات شد و بیدار شدی و یه وقفه نیم ساعته افتاد وسط نوشتنم انگار تو هم فهمیدی که از فردا چند ساعتی مامان نیست...... مامانی ببخشید که وقتی صورتم رو با اون دستای کوچیک و نرمت ناز میکردی نتونستم جلوی اشکام روبگیرم ... من که بیخوابی به سرم زده بود تو هم حسابی خوابم رو پروندی آخه بیدار شده بودی و قصد خواب هم نداشتی تو تاریکی چشمای نازت رو درشت کرده بودی و به مامان میخندیدی کلی برات لالایی خوندم تا بالاخره موفق شدم بخوابونمت ... ...
26 آذر 1391

یادی از پنج ماه اول

آناهید مثل فرشته ها خوابیده، اینجا هنوز خبری از دلدرد نیست و قراره بره حموم 10 روزگی (8 تیر، 10 روزگی آناهید) آناهید بعد از حموم 10 روزگی در لباسهای سایز صفر که خیلی براش بزرگه (8 تیر، 10 روزگی آناهید) مدل خواب دمروووو در جهت مقابله با دلدردهای کولیکی (4 مرداد ، 37 روزگی آناهید) مدل خواب لوله پیچ مثل کرم شب تاب جهت مقابله با از خواب پریدن های ناگهانی و سهولت در خواب (9 مرداد، 42 روزگی آناهید) آناهید مایو پوشیده میخواد بره شنا (9 مرداد، 42 روزگی آناهید) آناهید دو ماهش تموم شد و مجاز به گشت برون منزلی شده و این دومین گشت آناهید با کالسکه اش هست، متاسفانه از گشت اول که دو روز پیشش بود عکس ندارم ( 7 شهریور، 71 روزگی...
23 آذر 1391

اولین مسافرت آناهید به شمال در ماه پنجم ....

دوشنبه 8 آبان رفتیم خونه مامان جون و شب اونجا بودیم تا فردا صبح من و بابایی برای اولین بار با آناهید بریم مسافرت شمال، صبح روز بعد سه شنبه ساعت 4:30 بود که حرکت کردیم و حدودا ساعت 9 رسیدیم و اون روز بعدازظهر جایی نرفتیم و خاله فریده اومد دیدن آناهید و خیلی از آناهید خوشش اومد ...   فردای اون روز رفتیم کاسپین کنار دریا و آناهید برای اولین بار دریا رو دید .... هوا واقعا عالیییییییییی بود و دریا ساکت و آروم ... هیچ کس هم نبود دریا اختصاصی شده بود واسه ما ...، و آناهید برای اولین بار پاهای کوچولوش رو زد به آب دریا.... نهار هم از رضایی غذا گرفتیم و کنار دریا نوش جان کردیم خیلی خوشمزه بود   آناهید در میان دریا و آسمان ...
11 آذر 1391

ماه چهارم ...

چهارشنبه 5 مهر رفتیم خونه مامان جون ، ژینا و آوا هم اومده بودند و ما میخواستیم یه عکس سه نفره از شما بگیریم که نشد چون آناهید ساعت 8 شب خوابید و خاله و دایی دیر اومده بودند و نشد که آناهید خانم رو تو بیداری ببینند به جاش من از آوا و ژینا عکس گرفتم    جمعه 7 مهر که آناهید هفته اول ماه چهارم بود صبح زود ساعت 7 صبح برای اولین بار کمی خودش رو به جلو کشید و مامانی اینا هم رفته بودند رشت ما اونقدر ذوق کردیم که اصلا حواسمون به ساعت نبود و زنگ زدیم به مامانی بگیم و از خواب بیدارشون کردیم و این خبر خوش رو بهشون دادیم چهارشنبه 12 مهر همکارای مامان اومدن دیدن آناهید و با هم یه عصرونه مختصر خوردیم     آناهید...
8 آذر 1391

ماه سوم ...

جمعه 10 شهریور آناهید در پارک لویزان     چهارشنبه 15 شهریور اولین سفر آناهید به فشم   پنجشنبه 23 شهریور وقتی آناهید 87 روزش بود یعنی یه هفته مونده بود که سه ماهش تموم بشه برای اولین بار تو خونه مامانی غلت زدش اون روز قرار بود دوستای بابا امیر بیان خونه ما و ما آناهید رو گذاشته بودیم پیش مامانی که برای اولین بار غلت زد     شنبه 25 شهریور هم همسایمون (خانم محمدی و دخترش مریم) اومدن خونه ما دیدن آناهید و آناهید هم اینجوری تیپ زده بود ...
8 آذر 1391

ماه دوم ...

دوشنبه 16 مرداد من و آناهید به اتفاق تورج و مهری و آوا قلقلی رفتیم مرکز خرید تیراژه و من واسه آناهید کالسکه خریدم و آوا هم صندلی ماشین .... این هم آناهید خانم که چند روز بعد برای اولین بار تو آشپزخونه گذاشتمش تو کالسکه اش که کاملا مشخصه چقدر استقبال کرده   فردای اون روز هم مهمون افطاری دایی ایرج بودیم تو باغ کن که بالاخره بعد از چند روز بابایی حالش خوب شد و اومد افطاری با مامانی و دلش واسه آناهید تنگ شده بود .. آناهید خانم هم توی باغ کلی گریه کرد و بهونه گیری کرد و گلاب به روتون رو مانتوی من هم بالا آورد خلاصه اینکه آروم و قرار نداشت. روز جمعه 27 مرداد تولد بابایی بود و ما کیک خریدیم و برای اولین بار رفتیم خونه آقای اردلان ....
7 آذر 1391

حموم چهل روزگی

روز شنبه 7 مرداد آناهید جونم چهل روزش تموم شد و قرار شد که این دفعه مامانی آناهید جون رو حموم کنه طبق رسم و رسوم  ...  باید با یه کاسه که توش آیه قران داره 40 بار آب میریختیم روی سر نی نی و مامانش که این کاسه رو عمه بابایی زحمت کشید و بهمون داد خیلی بامزه بود 40 تا کلید کوچولو هم توش بود با اون 40 تا کاسه آب ریختیم توی یه ظرف بزرگتر بعدش هم بازم طبق یه رسم دیگه که شنیده بودیم 40 بار با شونه زدیم تو آب و بعد پس از انجام این مراسم این شد آب چله که باید ب ریزی سر بچه تا از بلا و مریضی به دور باشه J با همین وعده ها ما رو کشوندن تا حموم چله تا کولیک و دل درد های آناهید بهتر بشه البته نمیدونم خرافاته یا واقعیت بعدش آناهید خی...
20 آبان 1391

ماه اول آناهید جونم

بازم مجبورم چیزایی رو که یادمه رو تلگرافی بنویسم .. آخه ماههای اول اونقدر آدم کار داره که وقت نمیکنه وبلاگ بنویسه الان که دارم این مطلب مینویسم آناهید 4 ماهش تموم شده واکسنش رو هم زده و اما اتفاقات ماه اول ..... روز پنجشنبه  8 تیر رفتیم آزمایشگاه تهران کلینیک که بیلیروبین خون آناهید چک بشه صبح زود آناهید گلی رو بردیم و تستش رو گرفتیم و خدا رو شکر خوب بود، بازم از ترس اینکه قندش پایین نیاد من به مسئول آزمایشگاه گفتم حالا که خونش رو گرفتین میشه قند خونش رو هم تست کنین من خیالم راحت بشه و این فاکتور رو اضافه کردیم که خدا رو شکر خوب بود ... باورم نمیشد ... بعدش اومدیم خونه و مامان جون آناهید رو که 10 روزش شده بود برد حموم معروف 10...
4 آبان 1391

روزی که فرشته آسمونی ما زمینی شد

روز سه شنبه 30 خرداد روزی بود که قرار بود دختر کوچولوی ما به دنیا بیاد اینو بگم از روز قبلش که دوشنبه 29 خرداد بود و به مناسبت عید مبعث تعطیل بود و بابا امیر هم سر کار نرفته بود و ما تو خونه بودیم و از اونجایی که میدونستیم با اومدن گل دخترمون تا مدت ها دیگه وقت اضافه نخواهیم داشت تصمیم گرفتیم بشینیم و یه فیلم ببینیم و این بود که من وبابا امیر فیلم آواتار رو بالاخره بعد از مدتها دیدیم و من در طول مدت تماشای فیلم فقط به دخترم فکر میکردم یه حس غریبی بهم دست داده بود و از اینکه فردا قراره از وجود من جدا بشه غصه ام گرفته بود و دلم واسه با هم بودنمون تنگ میشد با وجود اینکه که میدونستم با دنیا اومدنش میتونم ببینمش، بغلش کنم بوسش کنم ولی انگار بودن...
30 شهريور 1391
1