مامان میخواد برگرده سرکار
آناهید عزیزم بالاخره شش ماه مرخصیم تموم شد و تا چند ساعت دیگه (یعنی یکشنبه 26 آذر 1391) باید برگردم سر کار .... خیلی غمگین و دلتنگتم، خوابم نمیبرد اومدم تا کمی اینجا بنویسم و سبک شم، کمی از شروع به نوشتنم نگذشته بود که گرسنه ات شد و بیدار شدی و یه وقفه نیم ساعته افتاد وسط نوشتنم انگار تو هم فهمیدی که از فردا چند ساعتی مامان نیست...... مامانی ببخشید که وقتی صورتم رو با اون دستای کوچیک و نرمت ناز میکردی نتونستم جلوی اشکام روبگیرم ... من که بیخوابی به سرم زده بود تو هم حسابی خوابم رو پروندی آخه بیدار شده بودی و قصد خواب هم نداشتی تو تاریکی چشمای نازت رو درشت کرده بودی و به مامان میخندیدی کلی برات لالایی خوندم تا بالاخره موفق شدم بخوابونمت ... ...
نویسنده :
مامان آناهید
0:20